زندگی شاید همین باشد ...
باذن الله و باذن ولی الله
غرق افکار خودم بودم . ایستاده بودم کنار دریاچه مصنوعی و داشتم کسانی را که توی قایق ها بودند تماشا می کردم . صدایی می آمد . یک درویش مانند ؛ بلندگو به دست میان مردمی که روی چمن ها زیرانداز پهن کرده بودند و دور هم نشسته بودند ، راه می رفت و مدام " یا علی " میگفت . حرف های دیگری هم می زد . اما متمرکز نشدم که بفهمم چه میگوید . یعنی اهمیتی نداشت برایم ...
درویش نزدیک تر آمد . نزدیک تر ... تا من فاصله ی زیادی نداشت .
بلند گو را پایین آورد . انگار نمی خواست مخاطبش کسی باشد جز من . حالا دیگر تمام تمرکزم روی ِ درویش ِ پیر بود .
بعد از مکث کوتاهش رو به من گفت:
هی فلانی ! زندگی شاید همین باشد ... امیر المومنین نگه دارت !
و رفت . آرام آرام رفت . بلند گو به دستش گرفت و به راه رفتن لای جمعیت ادامه داد . لبخند نشسته بود روی لب هایم .
یاد درویش مصطفای ِ من ِ او افتادم . کمی بلند با خودم گفتم یک " حکما " هم اگر می آورد سر حرفش دیگر شک نداشتم خود ِ درویش مصطفا بوده . یادم افتاد درویش به علی گفته بود : تنها بنایی که اگر بلرزد ، محکم تر می شود دل است ...
یادم افتاد دلم بدجور لرزیده بود . پس طبق حرف های ِ درویش باید محکم تر می شد ... اما نشد ... شاید هم شده و من حواسم نیست . دوام آوردن ِ خیلی از اتفاقات ؛ کار ِ آن دل ِ نلرزیده نبود ... حکما باید محکم تر شده باشد ...
برگشتم سمت دریاچه . شب شده بود . ایستادم توی ِ صفِ قایق ِ تک نفره .
خلوت بود . دو قایق روی آب بود . یکی من ِ تک نفره ، یکی هم یک قایق با دو سرنشین ...
شعر داشت یادم می آمد . مال ِ مهدی جان ِ اخوان ِ ثالث بود ؛ کسی و چیزی دور و برم نبود جز آب ! می توانستم با خیال راحت بلند فکر کنم و بلند بخوانم :
هی فلانی ! زندگی شاید همین باشد ... یک فریب ساده و کوچک ... آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را
جز برای ِ او و جز با او نمی خواهی ...
من گمانم ، زندگی باید همین باشد ...
هر حکایت دارد آغازی و انجامی...
جز حدیث رنج انسان .. غربت انسان ...
آه گویی هرگز این غمگین حکایت را
هر چها باشد نهایت نیست ...
از قایق پیاده می شدم در حالی که حواسم فقط به درویش بود ... درویش مصطفی که هیچ وقت حرف هایش دروغ از آب در نیامد . این درویش هم شاید ...
حکما بیهوده راه کج نکرده بود تا برسد به من و یک تکه اخوان بخواند برایم !
کتانی هایم را در آوردم . بی خیال بابت ِ سبز شدن ِ جوراب های ِ سفیدم؛ روی چمن ها راه می رفتم . سر به هوای ِ سر به هوا ... و هی با خودم میگفتم زندگی شاید همین باشد ... زندگی شاید همین باشد ...
یعنی تا همین جایش که همین بود . یک فریب ساده و کوچک ... حکما باقی اش هم ...
یا رادَّ ما قَد فاتَ ...
- ۹۵/۰۷/۰۶
سلام
ایام تسلیت
التماس دعا